سه‌شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۹:۵۷
۰ نفر

فریدون صدیقی: به‌جای بازتکرار ۲ خاطره تاریخی‌ام از روزهای انقلاب- یعنی گزارش کشتار میدان ژاله (میدان شهدا) در هفدهم شهریور و بازگشت امام در ۱۲بهمن که گزارشگر این خبر برای روزنامه کیهان بودم-

فریدون صدیقی

ترجیح می‌دهم از یکی دو خاطره شخصی‌تر از آن ایام که جزو دیده‌ها، گفته‌ها و شنیده‌هایم است، نقل خاطره کنم.

منزل ما آن هنگام در خيابان مينو، چهار راه دردشت در منطقه نارمك و در يك ساختمان 8 واحدي بود. من با 2 همسايه ديگر كه يكي دندانپزشك و ديگري مهندس برق بود بيشتر دمخور بودم و در ايام انقلاب نيز اتفاقات و رويدادهاي انقلاب و اين نزديكي همسايگي باعث گره خوردن بيشتر ما شده بود؛ به‌ويژه اينكه به واسطه شغلم اين دو همسايه از من جوياي وقايع انقلاب بودند.

يا مثلا شب‌هايي كه بايد به پشت‌بام‌ها مي‌رفتيم و «الله اكبر» مي‌گفتيم ما 3 نفر در آن ساختمان پيشتاز بوديم و به پشت‌بام مي‌رفتيم و هركدام با لهجه خودمان - من كرد هستم، همسايه دندانپزشك‌مان آذري و دوست مهندس‌مان هم عرب خوزستاني بود - فرياد سر مي‌داديم. غير از اين در آن روزهاي پر تلاطم به‌ويژه روزهايي كه به روزهاي پاياني انقلاب يعني 22بهمن نزديك مي‌شد ما به اتفاق هم در اين رويدادها حاضر مي‌شديم. يادم هست در يكي از بعدازظهرها تصميم گرفتيم به سمت پادگاني كه نزديك چهارراه‌قصر بود برويم، سواره و پياده‌راه افتاديم. وقتي رسيديم ديديم هركسي يكي يا دو اسلحه در دست دارد و گاه تيراندازي‌هاي بي‌هدف هم حين آماده‌سازي‌ اسلحه و امتحانش انجام مي‌شد و اين فضا به اضافه ازدحام جمعيت صحنه‌هاي خاصي را خلق كرده بود.

هر كسي حين دويدن وقتي به ما مي‌رسيد كه هاج و واج مانده‌ايم، مي‌گفت بدويد تا اسلحه‌ها تمام نشده اسلحه برداريد. ما 3 همسايه متوجه شديم شهامت و جسارت چنين كاري را نداريم و اصلا نمي‌دانيم كجا بايد برويم، كدام در را بايد بشكنيم، از كجا اسلحه برداريم و بعد به چه‌كسي تحويل بدهيم ؟ به‌ناچار برگشتيم. نرسيده به پمپ بنزين ميدان رسالت بود كه سيگارفروشي با جعبه آيينه‌اي‌اش ايستاده بود. من براي خريد سيگار به طرفش رفتم.

در همين حين ماشين وانتي پر از جواناني كه اسلحه به‌دست و پيشاني‌بند داشتند مقابل ما توقف كرده و گفتند «داداش يك نخ سيگار به ما هم بده» من هم در همان حال و هوا و شور انقلابي همه سيگارهاي مرد بساطي را كه فكر كنم يك باكس بود خريدم و بين آن بچه‌هاي انقلابي تفنگ به دست كه اصلا نمي‌دانستم كجا دارند مي‌روند تقسيم كردم. خاطره ديگر من و آن دو همسايه اين بود كه تصميم گرفتيم روز بعد از اين واقعه به چهارراه سرسبز كه براي مقاومت‌هاي خياباني سنگربندي شده بود براي كمك به انقلابيون برويم. در آنجا ديديم تنها كاري كه از دستمان بر مي‌آيد تهيه چيزي براي خوردن بچه‌هاي اسلحه به‌دست خيابان است.

هر سه رفتيم و مقدار زيادي تخم مرغ و سيب‌زميني پختيم و با مقداري نان به سمت چهارراه سرسبز حركت كرديم. آنجا كه رسيديم متوجه شديم بعضي از مردم زود‌تر از ما با برنج و خورشت و كتلت از انقلابيون دارند پذيرايي مي‌كنند و در نتيجه تخم مرغ و سيب‌زميني‌ها روي دستمان ماند. به‌ناچار همانطور كه برمي‌گشتيم مقداري از آنها را خودمان خورديم و در راه به هركس كه مي‌خواست به جمعيت بپيوندد از آن خوراك مي‌داديم.

در راه برگشت بوديم كه در ميدان12 متوجه شلوغي شديم. ديديم يكي از كساني كه اسلحه‌اي گرفته بود هنگام امتحان اسلحه‌اش به ناگاه تيري از آن رها شده و به سمت تراس خانه‌اي در ضلع شرقي ميدان شليك شده و لباس‌هاي روي بند را سوراخ كرده بود. همسايه‌ها براي همين موضوع جمع شده بودند و بنابر شور وشوق انقلاب غيراز صاحب لباس‌هاي سوراخ شده كه ناراحت و شاكي بود برخي ديگر شوخي مي‌كردند كه خوب شد صاحب خانه تو لباس‌هايش نبوده و... .

  • روزنامه‌نگار و استاد روزنامه‌نگاري
کد خبر 324632

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha